آدما اصلاً اون چیزی که می گن نیستن
می خوام از دیدار امروزمون بنویسم، امروزی که یک هفته در تدارک اومدنش بودم ولی برام مثل صدمی از ثانیه گذشت .در طول کل دیدارمون فقط دو بار به صورتش نگاه کردم، یه بار موقع سلام کردن و دیگری در موقع خداحافظی کردن که اونم تا نگام به مرز چشماش می رسید نگاهمو می دزدیدم.
امروز فکر می کردم خیلی شجاعم فکر می کردم جرئت نگاه کردن به چشماشو دارم ولی حتی نمی تونستم اون سمتی که نشسته بود رو مستقیم نگاه کنم در طول دیدارمون 90 درصد فکرم مشغول فعالیت های اون بود و10 درصدش جلب روبه روییم .
اما حالا امروز گذشت و من هرگز چنین فرصتی را دیگر نخواهم یافت .حداقل توقعی که از خودم داشتم این بود که محکم جلوت وایسم وبگم که نرو ولی حاضر نشدم در مورد رفتنت باهات صحبت کنم .
ترسیدم ، ترسیدم که رژم داد بزنه که میدونی بعد از چند وقت دست به من زده یا اینکه سرمه ی تو چشم بهت چشمک بزنه و بگه حتما براش خیلی عزیزی که حاضر شده دستی به چشماش بکشه.
خدا به همرات
پ ن :خیالتون راحت شد.